تو نمیدانی از این سرو به خاک افتاده
و از این چشم ز خون دل خود
سرخ شده
و از این آه
که میسوزد و میسوزاند
چه غمی
در همه عالم جاریست
تو نمی دانی و خود
غرقه این بحر شدی
تو نمی خواهی و از چشم سیاهم
مستی
تو نمی بینی و مفتون همین فتنه پر دلهره ی عشق شدی
تو چه میدانی از این عشق
چه احساس غریبی دارم
تو نمیدانی و من
گنگ و خرابم
آری
هرچه میجویم
از این واژه ی عشق
کمتر از پیش مرا قدرت ادراک و نواست
نه توانی به سکوت
نه کلامی به خروش
ثمرش این کلماتی ست
که منگ است و پر از هیچ و سراب
حاصل از عشق تو این رسوائیست
اینچنین حیرانیست
خانه ات آبادان
لیک این وسوسه
تقدیر من زار نبود
ی ب
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 ساعت 02:16
فوق العاده است. یه چیزی تو مایه های شعر دلاویزترین حرف جهان؛ شده. دلچسب و دل انگیز و خاطره بخش.
فوق العاده