صبحی که از پس پلک تو حادث است
خوشتر ز جنت پرطمطراق دوست
دوزخ کمین شراره ی بی رونق خداست
در پیش سوزش دل ما از فراق دوست
شاه است و سخت وصال است و نرم دل
مست است و ناز میفروشد و دلها به دست دوست
زنجیر زلف دو تابش به دست من
دستی که اختیار حریمش به دست دوست
پیداست حال من از روی زرد و نیست
اقبال صحبت و دیدار روی دوست
سر را به زانوی غم نیز تکیه نیست
لرزان به لغزش چشمان مست دوست
یک عمر انتظار و چنین محنتی عجب
بختی چنین کبود کجا مصطفای دوست
"بی عمر زنده ایم و تو این بس عجب مدار"
حاشا که نام عمر بگیرد فراق دوست
ی ب
اسفند۹۱