شماره جهان من...

مسیحای من شو، شریفه نفس هات

شماره جهان من...

مسیحای من شو، شریفه نفس هات

بیا از غصه پاکم کن

 
شب و چشمای معصومت
من و تقدیر تنهایی
چشامو سخت می بندم
تصور کردم اینجایی
 
تصور کن کنار من
فقط یک لحظه بیداری 
بگو ویرونه شه دنیا
از این تصویر رویایی 
 
تصور کن همین روزا
کنار من تو هم هستی 
دارم از شوق میمیرم
از این وهم تماشایی
  
عجب دیوانه ام امشب 
پرم از شوق و سرمستی 
ولی فردا خرابت میشوم 
وقتی که میگوئی نمی آیی
 
 
ی ب 

من برنده نیستم زیبا

 
 
درگیر جنگ تن به تن
هر ضربه ای بر پیکرم
 
یا عقل فاتح یا که دل
آنکس که میبازد منم 
 
ی ب

ندانسته هایم

نمی دونم چرا وقتی تو هستی
دلهره تنهام نمیذاره 
چرا سهم من از این حس تو
احساس آزاره 
چرا دست من و تو دوره و  
دنیا پریشونه 
هوا همرنگ موهاته
همه فصلا زمستونه 
 
ی ب

نترس

 

اونی که می خواد بمیره
واسه برق هر نگاهت 
اونی که واسه همیشه
 چشماشو دوخته به راهت
 
اون که مثل کوهه پشتت
پیش قلبت مثل آبه
خوبه وقتی خوبی، اما
وقتی بد میشی خرابه
 
اون منم که بسته جونم
به طلوع چشم نازت 
خنده کن بذار بدونم
که تموم شده هراست
  
ی ب 
 

مستانه

 
بیا دعوتم کن به اون برق چشمات 
که غرقم  کنی توی بارون اشکات
 
میخوام امشبو مست مست تو باشم
مسیحای من شو، شریفه نفس هات
 
میخوام مست مستم کنی با شراب نفیست
کنارت بمونم تو گرمای دستات
 
ببین عاشقم کرده اون قلب پاکت
خلاصم کن امشب، به جادوی لبهات
 
ی ب 

فقط خیال و خیالت

 
چه کنم جز به خیالت ره دیدار ندارم
طاقتم طاق نمودی، به درت بار ندارم
 
نیست در بزم خیالم طلب وصل تو، باری
به حریم تن تو رخصت اصرار ندارم 
 
ی ب

همیشه باش

 
خیال تو از هفت آسمان راحت
من این زمین خدا را به مهر میسازم
 
و بی تو گام نخواهم زدن به کوی و رهی
منم که هر نفسی با تو عشق میبازم 
 
ی ب

فتنه یا عشق!

 
تو نمیدانی از این سرو به خاک افتاده
و از این چشم ز خون دل خود  
سرخ شده
و از این آه  
که میسوزد و میسوزاند
چه غمی  
در همه عالم جاریست
 
تو نمی دانی و خود  
غرقه این بحر شدی
تو نمی خواهی و از چشم سیاهم  
مستی
تو نمی بینی و مفتون همین فتنه پر دلهره ی عشق شدی
 
تو چه میدانی از این عشق  
چه احساس غریبی دارم
 
تو نمیدانی و من 
گنگ و خرابم  
آری 
هرچه میجویم  
از این واژه ی عشق 
کمتر از پیش مرا قدرت ادراک و نواست 
 
نه توانی به سکوت 
نه کلامی به خروش 
ثمرش این کلماتی ست 
که منگ است و پر از هیچ و سراب 
حاصل از عشق تو این رسوائیست 
اینچنین حیرانیست 
 
خانه ات آبادان 
لیک این وسوسه
تقدیر من زار نبود 
 
ی ب 

سکوت

 
وقتی سکوت می کنی
حس می کنم قیامته
وقتی باهام حرف می زنی
تموم دنیا خلوته 
 
وقتی تو می خندی برام
دنیا سکوت می کنه
یک لحظه در هم می شوی
هستی هبوط می کنه 
 
ی ب 
 

جهل کلام

 
 
این دل ما که دیگه دل نمیشه
دلی که عشقو نشونش بدی 
عاقل نمیشه 
نه که دل دل بکنه
صبر و تحمل می کنه 
آخه وعده کرده تا روز قیومت
که دیگه  
جلدی به یه اشاره وابسته نشه
محنون و دل خسته نشه
هی دیگه . عاقل نیست
ولی دیوونه نشه 
 
ی ب 

افسانه...؟؟؟

 
کمی پیرم برای عاشقت بودن 
ولی امشب  
کنارت تا ابد افسانه خواهم گفت 
صدایم کن که پندارم یقین گردد
بخوان رمز سکوتم را
که من بی تو نخواهم خفت
 
ی ب

در بند تو بودن به

 
 
نه همان چشم فریبا
نه همان بوسه زیبا
زده آتش به دل و جانم و از بوی تو مستم
 
 
نه توانی به تماشا
شده کارم همه حاشا
به خدا طاقت این جور و ستم رفته ز دستم
 
 
 ز فلک چاره ندارم 
که ره خانه ندانم 
سر پیمانه شکستم اگر از بند تو رستم 
 
 
همه شوری همه شیدا
همه بی پرده و رسوا
من دیوانه دل سوخته بر چشم تو بستم 
 
 
ی ب 

نفس تنگ است

 
 
 
باز هم بیداری شبهای سرد
جای تن گرم است و دل سرشار درد
آتشی از کوی دلداری جهید
خانه ی چوبین دل ویرانه کرد   
.
شورشی گویای ادراکی قریب
حُرم احساسی دوگانه، بی رقیب
خشم و شهوت مرزها را در ربود
دل ز "نا فرجام" پُر، تن بی شکیب   
.
یوسفی متروک در چاه هوس
غرقه ی دریای غمها بی نفس
اینچنین محشر ندیدستی دلم
غرقه و سوزان و ویران از جَرس
 
ی.ب 
1391/09/27 
قریب: نزدیک 
حُرم: حرارت

همین نزدیکی هم دوره

 

منم دلتنگ حرفاتم
منم حال دلم خونه
عجیبه هر چی میگردم
گمت کردم تو این خونه 


دلم قرصه همین جایی
فقط دلگیر و دلتنگی
چه بیزارم از اون پستو
همیشه عشق، پنهونه 


04/09/1391

بذار بمونم

 

 

منو نفرین نکن، آغوش امنم 

منو حاشا نکن، تنپوش شبنم 

 

خود کوهم اگه تکیه ات به من باشه 

ببین میمیرم اینجا بی تو نم نم 

 

ی ب 

1391/08/27 

سهم من از عشق تو

 

 

نمیدونی چه حسی داره دلتنگی
تو نزدیکی ولی آغوش تو دوره

همیشه سهم من از تو همین هیچه
تو اکسیری ولی چشمای من کوره 

 

۱۳۹۱/۸/۷ 

ی ب

کمی عشق باش ای غزل پاره...

وقتی دلم تنگ میشه برات

وقتی میخوام گم شم توو چشات

وقتی که غمگین و دلخسته ام

دوای منه مرهم خنده هات

تو ناقوس قلب ترک خوردمی

نگو باز حرفی که من بشکنم

فقط گاه گاهی کمی عشق باش

بذار این قفسها رو من بشکنم

بذار این نفسها کمی تازه شن

بگو از ترانه بگو از ازل

منو مهربونتر صدا کن بذار

که طعم لباتو بگیره غزل

ی ب

تَفَقُهِ عشق

 

 

یه قطره از اون اشک معصوم تو

برام مثل دریای بی انتهاست

بیا بگذریم از فقیه عبوس

ببین عشق ما غرق در اشتباست

ببین جام احساس لبریز شد

نگاه خدا خیره مونده به ما

نگاهم کن این عشق میسوزدم

نگو این تمنای تن های ماست

ی ب

 

 

خانه ی عشق مرا طوفان برد

 

غصه میبارد از این خانه ی تنگ 

 

چه تفاوت دارد...؟ 

خانه یا عشق...؟ 

همین بس که پر از نفرین است. 

 

شور و شوقی همه در پرده ای از شرم گناه  

انتظاری پنهان...  

التهابی عریان.. 

 

چه حرام است حریمت ای عشق 

چه گوارا و چه تلخ است شرابت 

آری 

تو سرابی و فریب آبی 

 

ننگ بادا به چنین بختی،  

ننگ 

غصه میبارد از این خانه ی تنگ 

 

ی ب 

1391/6/26 

 

ثنای من...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.